نماد سایت مجله سلامتی ایران

دکتر حسابی: اگر راهنمایی های انشتین نبود نمی توانستم به تحقیقات خود ادامه دهم / بودجه ی آزمایشگاه را از دو هزار تومان به چند میلیون تومان رساندم

دکتر حسابی: اگر راهنمایی‌های انشتین نبود نمی‌توانستم به تحقیقات خود ادامه دهم / بودجه‌ی آزمایشگاه را از دو هزار تومان به چند میلیون تومان رساندم

به گزارش خبرگزاری مجله سلامتی ایران محمود حسابی فرزند عباس حسابی «معزالسلطنه» در تفرش متولد شد و تحصیلات خود را در بیروت و پاریس به پایان رساند. از دانشکده ی بیروت درجه ی «بی-ا» و از دانشکده ی مهندسی فرانسوی درجه ی مهندسی راه و ساختمان و از مدرسه ی عالی الکتریسیته ی پاریس درجه ی مهندسی عالی برق و بالاخره از دانشگاه سوربون درجه ی دکترای فیزیک را اخذ نمود. سپس به ایران برگشت و خدمات فرهنگی خود را با تاسیس دانشسرای عالی آغاز کرد. مدتی در پست ریاست دانشکده های مختلف و مدتی در پست وزارت فرهنگ خدمت کرد. در آنلاین ۱۳۳۸ که گوشه ای از خاطرات جوانی اش را برای مجله ی «جوانان امروز» نوشت استاد دانشکده ی علوم و نیز از آغاز تشکیل مجلس سنا سناتور انتصابی در پارلمان بود. در ادامه بخش هایی از خاطرات دوران جوانی ایشان را به قلم خود ایشان به نقل از «جوانان امروز» به تاریخ ۱۵ آنلاین ۱۳۳۸ می خوانید:

دکتر حسابی: اگر راهنمایی‌های انشتین نبود نمی‌توانستم به تحقیقات خود ادامه دهم / بودجه‌ی آزمایشگاه را از دو هزار تومان به چند میلیون تومان رساندم

در سن چهارسالگی با خانواده از ایران خارج شده و پس از دو سال اقامت در بغداد به بیروت رفتیم که در آن جا پدرم ماموریت ژنرال کنسولی داشت من و برادر بزرگ ترم را در آن جا به طور شبانه روزی در مدرسه ی فرانسوی بیروت گذاشتند و مادرم و چند نفر از خدمتکاران ایرانی هنگام مراجعت پدرم همان طور در بیروت برای رسیدگی به کار تحصیل ما اقامت کردند. جنگ جهانی اول را در بیروت که متعلق به ترکیه بود گذراندیم و شاهد بمباران نقاط مختلف شهر بودیم و وضع قحطی سخت را در آن شهر به چشم دیدیم. در همان احوال مدرسه ی فرانسوی ها از طرف دولت ترکیه بسته شد و ما ناچار به مدرسه ی آمریکایی رفتیم و در آن جا تا سال ۱۹۱۹ مشغول تحصیل بودیم.

پس از پایان جنگ دومرتبه مدرسه ی فرانسوی ها باز شد و من وارد رشته ی مهندسی آن دانشگاه شدم. اتفاقا در همان موقع با کامیل شمعون رئیس جمهور سابق لبنان هم شاگردی و دوست بودم. به هر حال از آن دانشکده به عنوان مهندس کشوری فارغ التحصیل شدم و پس از مدتی پل سازی و راه سازی در لبنان و سوریه عازم پاریس شده و به مدرسه ی عالی الکتریسیته ی پاریس وارد شدم و از آن جا به عنوان مهندس برق فارغ التحصیل شدم و در راه آهن برقی پاریس – اورلئان مشغول کار شدم. طولی نکشید که از یک نواخت بودن کار خسته شده و دیدم که این کار مرا راضی نمی کند به سراغ پروفسور ژانه رئیس مدرسه ی الکتریسیته رفتم و حال خود را برای او شرح دادم. گفت: «این طور به نظر می آید که شما فکر علمی دارید و باید به دنبال کار تحقیق علمی بروید» تا تسکین پیدا کنید و روی همین نظر مرا به پروفسور فابری فیزیک دان معروف فرانسوی که استاد دانشگاه سوربون بود معرفی کرد. وقتی پیش او رفتم و گفتم من مهندس برق هستم و آمدم در آزمایشگاه با شما تحقیق کنم اعتراض کرد که «آقا ما در این دانشکده به مهندس احتیاج نداریم!» ولی وقتی اصرار و علاقه ی مرا دید برای امتحان من پیشنهاد کرد که در مورد تبدیل نور به الکتریسیته و سلول فتو الکتریک که در آمریکا مشغول ساختن آن بودند مطالعه کنم. من سه ماه زحمت کشیدم و گزارش کاملی راجع به این موضوع و فعالیت های آمریکایی ها و ژاپنی ها در این قسمت تهیه کرده و به نزد او بردم. بسیار خوشحال شد و دستور داد که درباره ی همین موضوع در آزمایشگاه او مشغول کار شوم. آن وقت فهمیدم که تحقیق علمی همان کاری بود که به آن احتیاج داشتم زیرا می دیدیم که علم آن قدر بی کران و نامحدود است که انسان هرچه در آن پیش برود هرگز به انتهایی نخواهد رسید.

بالاخره در مدتی نزدیک به سه سال موفق به ساختن اولین سلول فتوالکتریسیته در فرانسه شدم و تز خود را درباره ی همین موضوع نوشته و دکترای فیزیک خود را از دانشگاه سوربون گرفتم و به عنوان رئیس آزمایشگاه در مدرسه ی الکتریسیته ی پاریس استخدام شدم. در همین احوال از ایران نوشتند که «زودتر مراجعت کن خانواده می خواهند تو را ببینند و باید در ایران وارد کار بشوی» در آن موقع تقریبا بیست وچهار سال بود که ایران را ندیده بودم. فورا عازم ایران شدم و پس از چندی مرا مامور کردند که به جنوب رفته و از فاصله ی بین بوشهر و بندرعباس برای ایجاد راه نقشه برداری کنم. بلافاصله مقدمات سفر را فراهم نموده و به طرف بوشهر به راه افتادم. اتفاقا نصرت الدوله وزیر دارایی وقت که با ما آشنایی خانوادگی داشت عازم شیراز بود و من هم تا شیراز همراه کاروان او شدم. او می خواست در آن جا برای بازرسی توقف کند و من هم رفتم که از او خداحافظی کنم و عازم بوشهر بشوم. از ماموریت من سوال کرد و وقتی وضع را شرح دادم قیافه ی متعجبانه ای به خود گرفت مثل این که می خواست بگوید من از عهده ی اجرای این ماموریت برنخواهم آمد. بالاخره سوال کرد: «چقدر پول داری؟» گفتم: «چندان زیاد نیست به اندازه ی رفع احتیاج خودم.» گفت: «پس برای مخارج کار از کجا پول می آوری؟» با اطمینان گفتم: «من کارمند وزارت راه هستم و آن ها مرا به ماموریت فرستاده اند حتما از هرجا که شده پول در اختیار من خواهند گذاشت.» نصرت الدوله که دید من حاضر نیستم پولی از او قبول بکنم پیشنهاد کرد که مقداری از او قرض کنم. این حرف را هم قبول نکردم و هرچه اصرار کرد فایده ای نبخشید. وقتی دید که من تحت تاثیر تربیت در محیط خارج افکاری غیرمتناسب با وضع موجود دارم گفت: «پس لااقل در عالم دوستی می توانم از تو خواهش کنم که این سیصد تومان را برای من نگهداری و در تهران پس بدهی؟» دیگر چاره ای نبود. با بی میلی پول را از او گرفتم. در حالی که امیدوار بودم هرگز به آن محتاج نشوم. به هر حال از او خداحافظی کردم و به بوشهر رفتم.

از این جا ماموریت من شروع می شد. لازم بود که به مامورین دولت در آن جا مراجعه کنم تا تسهیلات و راهنمایی های لازم را برایم فراهم کنند. هرچه گشتم مقام مسئولی که به حرف من گوش بدهد پیدا نکردم. بالاخره به سراغ رئیس گمرک بوشهر که یک نفر بلژیکی بود رفتم و جریان ماموریت خود را با اودر میان گذاشتم. بی نهایت متعجب شد و گفت: «مگر از جانت سیر شده ای؟ گمان نمی کنم از این ماموریت سالم برگردی» گفتم: «من کارمند وزارت راه هستم و فعلا مامور انجام این کار هستم. به هر قیمتی شده باید ماموریت را انجام بدهم.» او دیگر در این باره صحبت نکرد فقط گفت: «من تنها کمکی که می توانم بکنم این است که با قایق موتوری خودمان تو را تا بندر لنگه بفرستم.» خیلی تشکر کردم و با یک نفر از مامورین محلی گمرک سوار قایق موتوری شدیم و به طرف لنگه به راه افتادیم.

چند روزی در راه بودیم. در تمام این مدت ناخدا تعریف می کرد که دشتی ها چطور مسافرین را لخت می کنند و چطور از پشت تخته سنگ ها آن ها را با تیر می زنند و خلاصه طوری وانمود می کرد که من فاصله ی بندر لنگه تا بندر بوشهر را که باید از میان دشتی ها و قبایل محلی بگذرم به پایان نخواهم رساند. با وجود این برای اجرای ماموریت هیچ تردیدی به خود راه ندادم. در بندر لنگه پیاده شدیم «فقیه محمدخان» مامور محلی گمرک که همراه من بود گفت که «رئیس گمرک بلژیکی بوشهر دستور داده است شما را تنها نگذارم.» به کمک او چند تفنگچی اجیر کردیم و با چند الاغ و عده ای پیاده به راه افتادیم. عجیب این بود که در آن مناطق اثری از نیروی دولتی نبود. اصلا آن ها غالبا نام ایران و دولت و غیره را نشنیده بودند و حتی پول ایرانی را هم اگر نقره نبود قبول نمی کردند و فقط روپیه ی هندی را پول می دانستند با این احوال و در آن گرمای ۵۵ درجه ی صحراهای جنوب برای اجرای ماموریت به راه افتادیم. در تمام طول راه هر لحظه منتظر بودیم که از پشت تخته سنگ ها سر و کله ی تفنگ داران پیدا شود و غارت مان کنند.

عبور از این راه هر روزش یک داستان جداگانه بود. غالبا یک روز راه می رفتیم تا به گفته ی مردم محلی برای استراحت به یک درخت برسیم! جالب این بود که یک روز با نهایت کوشش جلو رفتیم که در زیر یک درخت استراحت بکنیم و وقتی به آن جا رسیدیم متوجه شدیم که دیگران درخت را از ته بریده اند! من در تمام طول راه با نهایت دقت از راه و نواحی اطراف آن نقشه برداری می کردم و جنس کوه ها و ارتفاعات اطراف را تعیین می نمودم و حتی به این منظور به جاهایی می رفتم که فقیه محمدخان و همراهانش جرأت نمی کردند همراه من بیایند. بعد از هر چند روز راه پیمایی به دهکده های بسیار کوچکی می رسیدیم و می توانستیم اندکی در آن جا استراحت کنیم. آب آشامیدنی آن ها به این صورت تامین می شود که گودالی می کنند و چند سال یک بار که باران می آید این برکه را از آن آب پر می کنند و همین طور از این آب راکد استفاده می کنند تا دومرتبه باران بیاید. ما هم می بایستی از همین آب ها استفاده کنیم. آب را در لیوان می ریختیم و یک دستمال به روی لیوان می گذاشتیم و از روی آن آب را می خوردم. در پشت دستمال و ته لیوان به اندازه ی نصف ارتفاع لیوان کرم های قرمز و سیاه و خاکشی ای کوچک و بزرگ باقی می ماندند.

خلاصه آن برکه به همان مقداری که آب در آن بود کرم و خاکشی داشت! ما با این وضعیت جلو می رفتیم و همیشه مرگ را در یک قدمی خود به چشم می دیدیم. اما شوق اجرای ماموریت فرصت نمی داد که از این مشکلات و گرفتاری ها مایوس بشوم. به هر حال همین آب های گندیده و کثیف باعث شد که در بین راه فقیه محمدخان به شدت دچار اسهال بشود. خود من هم که بزرگ شده ی فرنگ بودم با او ناخوش شدم. این دیگر بزرگ ترین گرفتاری ممکنه بود. من از یک طرف دیگر باید به فکر نجات فقیه محمدخان باشم. او مردی ۵۵ ساله و بسیار هیکل دار و شجاع بود و همانطور که از اسمش پیداست از خان های معروف آن حدود بود. این مرد جاافتاده در اثر شدت بیماری طوری دستپاچه شده شده بود که زار زار گریه می کرد و می گفت: «این ننگ را کجا ببرم که دارم بی یراق می میرم!» مقصودش این بود که برای او ننگ است در رخت خواب بیماری و بدون اسلحه بمیرد و فکر می کرد که حتما شخصی مثل او باید در میان جنگ کشته شود. من به فکر چاره بودم و یک مرتبه به یاد شیشه ی نمک میوه ای افتادم که به همراه داشتم. تمام آن را در همان آب کذایی و منهای کرم هایش حل کرم و به خورد فقیه محمدخان دادم و همین یک شیشه نمک میوه حالش را بجا آورد و زنده اش کرد. من هم خوشحال شدم که می توانیم به راه خود ادامه داده و ماموریت را به انتها برسانیم.

دو ماه از شروع سفر ما می گذشت بالاخره یک روز در حالی که حال من و فقیه محمدخان هنوز کاملا خوب نشده بود از دور سبزی وسیعی به چشم مان خورد و نیروی تازه ای به ما داد. به سرعت خود را به آن رسانیدم و دیدم که جالیز هندوانه است. دیگر به بوشهر نزدیک شده بودیم. آن جا ماندیم و پس از مدت ها با آن هندوانه های خوب و شیرین خومان را به حال آوردیم و بالاخره در حالی که موفق و پیروز ماموریت خودم را به اتمام رسانده بودم و دقیق ترین و بهترین نقشه ها را از این راه ممنوع العبور تهیه کرده بودم به بوشهر رسیدیم. وقتی دوباره به سراغ رئیس گمرک بلژیکی بوشهر رفتم نمی توانست باور کند که من این راه را طی کرده ام و سالم به بوشهر رسیده ام. در آن جا تلگرافات زیادی به دستم دادند که خانواده ی ما برای اطلاع از حال من به بوشهر مخابره کرده بودند. در تمام این مدت هیچ گونه خبری از من نداشتند و من هم به هیچ وسیله نمی توانستم سلامتی خود را به آن ها اطلاع بدهم. حتی وزارت راه هم در تهران نمی توانست به آن ها بگوید که من در کجا هستم.

به هر حال با گذراندن این سختی ها به تهران آمدم. گرچه از نقشه ی من کسی سوال نکرد و آن را از من نخواست ولی من کاملا مسرور و راضی بودم که توانسته بودم اولین ماموریت خود را در ایران به بهترین صورت ممکنه به پایان برسانم ولی همان بی علاقگی آن ها نسبت به کوشش من باعث شد که به پیشنهاد اعتماالدوله وزیر فرهنگ وقت خدمت در وزارت راه را رها کرده و برای تاسیس دارالمعلمین عالی (دانشسرای عالی فعلی) به خدمت وزارت فرهنگ دربیایم. چندین سال تدریس کلیه ی دروس فیزیک را در آن جا به عهده گرفته و چند استاد فرانسوی برای آن موسسه استخدام کردم. در آن هنگام به همت آقای علی اصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت و به کمک آقای دکتر صدیق اعلم و مسیو کوک بت لیانتس استاد ریاضی فرانسوی قانون دانشگاه را نوشتیم و از مجلس گذراندند با پافشاری خود من موضوع تاسیس دانشکده ی فنی در آن قانون گنجانیده شده بود و من از طرف آقای حکمت مامور تاسیس آن دانشکده شدم و اندکی بعد چند اتاق از بالاخانه ی مدرسه ی دارالفنون را اشغال کرده و دانشکده ی فنی را به این ترتیب پایه گذاری کردم و آن را مجهز نمودم. اکنون خیلی شاد می شوم وقتی که در مسافرت های خود به نقاط مختلف کشور می بینم که مهندسین فارغ التحصیل دانشکده فنی کارهای مهم را در نقاط مختلف در دست گرفته اند.

پس از دو سال از ریاست آن دانشکده کناره گیری نموده و فقط به تدریس در دانشسرای عالی اکتفا کردم. در سال ۱۳۲۱ وزارت فرهنگ به تاسیس دانشکده های علوم و ادبیات علاقه ند شد و تاسیس دانشکده ی علوم را من به عهده گرفته و در طی مدتی در حدود ۱۴ سال که رئیس آن دانشکده بودم کوشش کردم که آن را مجهز نمایم و توانستم بودجه ی آزمایشگاهی آن را که دو هزار تومان بود به چند میلیون تومان برسانم و آزمایشگاه ها و مراکز اتمی و ژئوفیزیک آن را تاسیس نمایم. اکنون هم در همان دانشکده استاد فیزیک هستم و مشغول ادامه و توسعه ی کارهای علمی هستم.

در سال ۱۹۴۵ به دعوت دولت انگلستان برای شرکت در جشن سیصدمین سال تولد نیوتن و همچنین شرکت در کنفرانس ذرات اصلی ماده که در کمبریج تشکیل می شد به آن کشور رفتم و کنفرانسی راجع به نظریه ی خود در این مورد ایراد کردم که در صورت جلسات آن کنفرانس به طبع رسیده است. پس از آن به آمریکا رفتم و یک سال در انستیتوی مطالعات عالی در برینستون به تحقیق راجع به ذرات اصلی ماده مشغول شدم و افتخار این را داشتم که از تلمذ نزد دانشمند بزرگ انشتین فقید و از راهنمایی های وی برخوردار گردم که هرگاه راهنمایی های روشن کننده ی ایشان نبود نمی توانستم به تحقیقات خود ادامه دهم و نتایجی را که تاکنون گرفته ام در مجلات فیزیک خارجی منعکس نمایم. باید بگویم شخصیت و رفتار انشتین اثر عمیقی در من باقی گذاشته است. چه انشتین شخصی بود که با دارا بودن مقام شامخ علمی خصلت فروتنی و توجه به کوچک تر را به حداکثر دارا بود و از هیچ کمکی فروگذار نمی کرد و در کار دیگران کمال حوصله را نشان می داد.

من هنوز مطالعات خود را در نتیجه گیری از نظریه ی انشتین برای توجیه خواص و ماهیت ذرات اصلی ماده ادامه می دهم و در تطبیق محاسبه با نتایج عددی آزمایش های محققین کوشش می کنم. در ضمن تدریس و مطالعه به کارهای فرهنگی نیز مشغول بوده و در پست وزارت فرهنگ سعی نمودم برنامه ها را به روش جدید نزدیک کرده و طرز اداره ی دبیرستان ها را به روش عمومی در ممالک مترقی نزدیک نمایم.

در آغاز تشکیل مجلس سنا هم به پیشنهاد یکی از شاگردانم کاندید شدم و با آرای قابل توجهی جزء هفتادوپنج نفر اول انتخاب شدم و پس از آن از طرف اعلیحضرت همایونی به سمت عضو انتصابی وارد سنا شده و تاکنون در آن جا به رسیدگی به مسائل فرهنگی و صنعتی مشغول هستم و با اظهار علاقه ای که چندی است در جوانان نسبت به دنبال کردن فعالیت های علمی مشاهده می کنم بسیار امیدوار شده ام که در آینده از میان جوانان ایران دانشمندان برجسته ای در علوم دقیقه پیدا خواهند شد که بتوانند نام باستانی ایران را در دنیای علم سربلند کنند.

تجریش – ۵ مهرماه ۱۳۳۸

دکتر محمود حسابی

۲۵۹

خروج از نسخه موبایل